یک روز بارانی در خانه

ساخت وبلاگ

چند روزی است که هوا پایدار شده و خبری از سوز و سرما نیست . باد گرمی می وزد در اتاقم نشسته بودم مشغول انجام کارهای روزمره بودم حس کردم خیلی گرمم شده بنابراین پنجره اتاقم را باز کردم تا کمی هوای اتاق عوض شود.پس از مدتی بوی خاک مشامم را نوازش داد به کنار پنجره رفتم دیگر از آن هوای گرم و آفتابی خبری نبود ابرهای سیاه و باران زا آسمان زیبای شهر کوچکم را پوشانده بود. چه بارانی! دانه های درشت باران بر لبه دیوار می خورد و مثل حباب به اطراف پراکنده می شد. بوی خاک همه جا پیچیده بود چند نفس عمیق کشیدم آخه من باران و بوی خاک را خیلی دوست دارم و بی اختیار به دنیای خیال سفر می کنم. واقعا خودم را در جنگل های باران خورده  لوه می دیدم  در حالی که لباس گرم بر تن و چتری در دست دارم شروع به دویدن کردم گویا باد با من شوخی دارد چون دانه های درشت و یخ زده باران را به صورتم می کوبد. دستانم از شدت سرما قرمز شده نمی توانم چترم را در دست نگهدارم. سعی می کنم با بخار دهانم دستانم را گرم کنم اما سرما ناجوانمردانه و زوزه کشان انگشتان کوچکم را در آغوش می کشد و باد از این فرصت استفاده کرده و چترم را می رباید. چترم با باد در آسمان شروع به رقصیدن کرد و من در جستجوی سرپناهی!. ناگهان دستهای گرمی شانه هایم را قلقلک داد برگشتم دیدم مادرم می گوید: کجایی؟! غرق تماشای بارانی؟ من هم تمام سفر خیالی ام را برایش تعریف کردم.

شعر کاش چون پاییز بودم فروغ فرخزاد...
ما را در سایت شعر کاش چون پاییز بودم فروغ فرخزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masihebaba بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 6:36